سخت شدن زمین پس از آبیاری که زمین خشک شده و بقسمتهای خرد و بزرگ شکاف برمیدارد. (یادداشت مؤلف). طبقه ای از لای سخت گرفتن سطح زمین کشت شده که مانع از آسان سر زدن و روئیدن آن شود. (یادداشت مؤلف)
سخت شدن زمین پس از آبیاری که زمین خشک شده و بقسمتهای خرد و بزرگ شکاف برمیدارد. (یادداشت مؤلف). طبقه ای از لای سخت گرفتن سطح زمین کشت شده که مانع از آسان سر زدن و روئیدن آن شود. (یادداشت مؤلف)
پرده کشیدن، خیمه بستن، خیمه زدن، برای مثال درون خرگه از بوی خجسته / بخور عود و عنبر کله بسته (نظامی ۲ - ۱۵۶)، می دمد صبح و کله بست سحاب / الصبوح الصبوح یا اصحاب (حافظ - ۴۲)
پرده کشیدن، خیمه بستن، خیمه زدن، برای مِثال درون خرگه از بوی خجسته / بخور عود و عنبر کله بسته (نظامی ۲ - ۱۵۶)، می دمد صبح و کله بست سحاب / الصبوح الصبوح یا اصحاب (حافظ - ۴۲)
کنایه از کوچ کردن و سفر کردن. (برهان) (انجمن آرا) (رشیدی) (ناظم الاطباء). سفر کردن. (غیاث) (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین) : بنه بست زین کوی هفتاد راه به هفتم فلک برزده بارگاه. نظامی
کنایه از کوچ کردن و سفر کردن. (برهان) (انجمن آرا) (رشیدی) (ناظم الاطباء). سفر کردن. (غیاث) (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین) : بنه بست زین کوی هفتاد راه به هفتم فلک برزده بارگاه. نظامی
گلک بستن آتش، مشتعل گردیدن و برافروختن آن. (از آنندراج) : ریخت ساقی به قدح بادۀ شوق افزا را بسته آتش گلکی تا که بسوزد ما را. محسن تأثیر (ازآنندراج). خندۀ برق زند گرمی خاکستر ما چه گلک بسته ای ای آتش می بر سر ما. محسن تأثیر (از آنندراج)
گلک بستن ِ آتش، مشتعل گردیدن و برافروختن آن. (از آنندراج) : ریخت ساقی به قدح بادۀ شوق افزا را بسته آتش گلکی تا که بسوزد ما را. محسن تأثیر (ازآنندراج). خندۀ برق زند گرمی خاکستر ما چه گلک بسته ای ای آتش می بر سر ما. محسن تأثیر (از آنندراج)
پدید شدن پینه و آبله در دست و پا. (ناظم الاطباء). کوره بستن. کبره بستن. و رجوع به شغه و شغیدن شود: مجل، شغه بستن دست یعنی آبله شدن. (دهار). شغه بستن دست. اکناب، شغه بستن دست. (تاج المصادر بیهقی)
پدید شدن پینه و آبله در دست و پا. (ناظم الاطباء). کوره بستن. کبره بستن. و رجوع به شغه و شغیدن شود: مجل، شغه بستن دست یعنی آبله شدن. (دهار). شغه بستن دست. اکناب، شغه بستن دست. (تاج المصادر بیهقی)
گرد کردن. فراهم آوردن. مجموعه ترتیب دادن از اجزاء مشابه چیزی چنانکه ساقه های گیاه یا گل و غیره. گل های فراهم کرده بهم پیوستن گلدسته را: زو دسته بست هرکس مانند صد قلم بر هر قلم نشانده بر او پنج شش درم. منوچهری. دسته ها بسته به شادی بر ما آمده ای تا نشان آری ما را ز دل افروز بهار. منوچهری. ریاحین سیراب را دسته بند برافشان ببالای سرو بلند. نظامی. بود خار و گل با هم ای هوشمند چه در بند خاری تو گل دسته بند. سعدی. کدامین لاله را بویم که مغزم عنبرآگین شد چه ریحان دسته بندم چون جهان گلزار می بینم. سعدی. گلستان ما را طراوت گذشت که گل دسته بندد چو پژمرده گشت. سعدی. بسته بسی دستۀ گل دلفریب کوشش صد دسته نموده بزیب. میرخسرو. - دسته بسته، اجزاء مشابه چیزی بر هم نهاده شده. مجموع. فراهم. برهم نهاده: گل پروند دسته بسته بود مست در دیدۀ خجسته نگر. عماره
گرد کردن. فراهم آوردن. مجموعه ترتیب دادن از اجزاء مشابه چیزی چنانکه ساقه های گیاه یا گل و غیره. گل های فراهم کرده بهم پیوستن گلدسته را: زو دسته بست هرکس مانند صد قلم بر هر قلم نشانده بر او پنج شش درم. منوچهری. دسته ها بسته به شادی بر ما آمده ای تا نشان آری ما را ز دل افروز بهار. منوچهری. ریاحین سیراب را دسته بند برافشان ببالای سرو بلند. نظامی. بود خار و گل با هم ای هوشمند چه در بند خاری تو گل دسته بند. سعدی. کدامین لاله را بویم که مغزم عنبرآگین شد چه ریحان دسته بندم چون جهان گلزار می بینم. سعدی. گلستان ما را طراوت گذشت که گل دسته بندد چو پژمرده گشت. سعدی. بسته بسی دستۀ گل دلفریب کوشش صد دسته نموده بزیب. میرخسرو. - دسته بسته، اجزاء مشابه چیزی بر هم نهاده شده. مجموع. فراهم. برهم نهاده: گل پروند دسته بسته بود مست در دیدۀ خجسته نگر. عماره
ره بستن. مقابل راه گشودن و راه واکردن. (از آنندراج). مانع رفتن شدن. (فرهنگ نظام) : نبست راهش هرگز بلا و فتنه چنانک نبست هرگز راه سکندر آتش و آب. مسعودسعد. فریاد که از شش جهتم راه ببستند آن خال و خط و زلف و رخ و عارض و قامت. حافظ. راه مردم بست از قفل تو راه اشک ما هر کجا شد قفل، دریا، نیست امکان گذر. سیفی بدیعی (از بهار عجم). از قضا کردشان کسی آگاه کز کمین بسته اند دزدان راه. مکتبی شیرازی. هماندم که اندیشۀ ناپسند بمغز اندرت زاد، راهش ببند. رشید یاسمی. - راه بستن بر کسی یا چیزی، جلوگیری کردن از او. مانع شدن از وی. بستن راه او به قصد مخالفت با وی: ببندد همی بر خرد دیو، راه. فردوسی
ره بستن. مقابل راه گشودن و راه واکردن. (از آنندراج). مانع رفتن شدن. (فرهنگ نظام) : نبست راهش هرگز بلا و فتنه چنانک نبست هرگز راه سکندر آتش و آب. مسعودسعد. فریاد که از شش جهتم راه ببستند آن خال و خط و زلف و رخ و عارض و قامت. حافظ. راه مردم بست از قفل تو راه اشک ما هر کجا شد قفل، دریا، نیست امکان گذر. سیفی بدیعی (از بهار عجم). از قضا کردشان کسی آگاه کز کمین بسته اند دزدان راه. مکتبی شیرازی. هماندم که اندیشۀ ناپسند بمغز اندرت زاد، راهش ببند. رشید یاسمی. - راه بستن بر کسی یا چیزی، جلوگیری کردن از او. مانع شدن از وی. بستن راه او به قصد مخالفت با وی: ببندد همی بر خرد دیو، راه. فردوسی
غوزه کردن. قبه کردن خشخاش: افیون از این شهر (اسیوط) خیزد وآن خشخاش است که تخم او سیاه باشد. چون بلند شود و پیله بندد اورا بشکنند. (سفرنامۀ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 79)
غوزه کردن. قبه کردن خشخاش: افیون از این شهر (اسیوط) خیزد وآن خشخاش است که تخم او سیاه باشد. چون بلند شود و پیله بندد اورا بشکنند. (سفرنامۀ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 79)
زه بستن. چله برکمان بستن. کمان را چله و زه کردن. زه بستن کمان را: کمانگر به نیروی فیض الست تواند بقوس قزح چله بست. ملاطغرا (از آنندراج). زآسمان نتوان طرفی از فغان بستن به زور چله نشاید به این کمان بستن. شریف الهام (از آنندراج). رجوع به چله شود
زه بستن. چله برکمان بستن. کمان را چله و زه کردن. زه بستن کمان را: کمانگر به نیروی فیض الست تواند بقوس قزح چله بست. ملاطغرا (از آنندراج). زآسمان نتوان طرفی از فغان بستن به زور چله نشاید به این کمان بستن. شریف الهام (از آنندراج). رجوع به چله شود
نصب کردن خیمه از پارچۀ تنک و لطیف. (فرهنگ فارسی معین) : ابر گوهربار زرین کله بندد در هوا گر ز دریای کفش خورشید برگیرد غبار. فرخی. عروس ماه نیسان را جهان سازد همی حجله به باغ اندر همی بندد ز شاخ گلبنان کله. فرخی. چون هوا از گرد تاری کله بست بر زمین خون مفرشی دیگر کشید. مسعودسعد. چون زبور خواندی از خوشی آواز او مرغان هوا کله بستند از بالا. (مجمل التواریخ و القصص). نه کله بندد شام از حریر غالیه رنگ نه حله پوشد صبح از نسیج سقلاطون. جمال الدین عبدالرزاق. صبحدم چون کلّه بندد آه دودآسای من چون شفق در خون نشیند چشم شب پیمای من. خاقانی. بسا ابرا که بندد کلۀ مشک به عشوه باغ دهقان را کند خشک. نظامی. درون خرگه از بوی خجسته بخور عود و عنبر کله بسته. نظامی. شب از عنبر جهان را کله می بست زمستان بود و باد سرد می جست. نظامی. چون فلک قبای اطلس روز از پشت جهان باز کرد و لباس شب درپوشید و فرزین چرخ که ماه خوانند به شاهرخ از جمشید فلک که خورشید گویند ببرد و از نور او در شب دیجور خود کله بست. (تاریخ طبرستان) ، به کنایه، دایره وار گرد چیزی فراهم آمدن: چنان شد که هر وقت پای در رکاب آوردی سیصد نفر علوی شمشیر کشیده گرداگرد او کله بستندی. (تاریخ طبرستان). می دمد صبح و کله بست سحاب الصبوح الصبوح یا اصحاب. حافظ. و رجوع به کله شود، نصب کردن کله. نوعی آذین بستن در جشن ها: کله بستند گرد شهر و سرای شهریان ساختند شهرآرای. نظامی. چون مهد خواهر به مدینۀ تبریز رسید، شهر را آیین بستند و کله بستند. (سلجوقنامۀ ظهیری چ خاورص 21). و رجوع به کله شود
نصب کردن خیمه از پارچۀ تنک و لطیف. (فرهنگ فارسی معین) : ابر گوهربار زرین کله بندد در هوا گر ز دریای کفش خورشید برگیرد غبار. فرخی. عروس ماه نیسان را جهان سازد همی حجله به باغ اندر همی بندد ز شاخ گلبنان کله. فرخی. چون هوا از گرد تاری کله بست بر زمین خون مفرشی دیگر کشید. مسعودسعد. چون زبور خواندی از خوشی آواز او مرغان هوا کله بستند از بالا. (مجمل التواریخ و القصص). نه کله بندد شام از حریر غالیه رنگ نه حله پوشد صبح از نسیج سقلاطون. جمال الدین عبدالرزاق. صبحدم چون کلّه بندد آه دودآسای من چون شفق در خون نشیند چشم شب پیمای من. خاقانی. بسا ابرا که بندد کلۀ مشک به عشوه باغ دهقان را کند خشک. نظامی. درون خرگه از بوی خجسته بخور عود و عنبر کله بسته. نظامی. شب از عنبر جهان را کله می بست زمستان بود و باد سرد می جَست. نظامی. چون فلک قبای اطلس روز از پشت جهان باز کرد و لباس شب درپوشید و فرزین چرخ که ماه خوانند به شاهرخ از جمشید فلک که خورشید گویند ببرد و از نور او در شب دیجور خود کله بست. (تاریخ طبرستان) ، به کنایه، دایره وار گرد چیزی فراهم آمدن: چنان شد که هر وقت پای در رکاب آوردی سیصد نفر علوی شمشیر کشیده گرداگرد او کله بستندی. (تاریخ طبرستان). می دمد صبح و کله بست سحاب الصبوح الصبوح یا اصحاب. حافظ. و رجوع به کله شود، نصب کردن کله. نوعی آذین بستن در جشن ها: کله بستند گرد شهر و سرای شهریان ساختند شهرآرای. نظامی. چون مهد خواهر به مدینۀ تبریز رسید، شهر را آیین بستند و کله بستند. (سلجوقنامۀ ظهیری چ خاورص 21). و رجوع به کله شود
نصب کردن خیمه از پارچه تنک و لطیف: (میدهد صبح و کله بست سحاب الصبوح الصبوح یا اصحاب خ) (حافظ)، نصب کردن کله: (چون مهد خواهر تبریز بمدینه رسید شهر را آیین بستند و کله بستند)
نصب کردن خیمه از پارچه تنک و لطیف: (میدهد صبح و کله بست سحاب الصبوح الصبوح یا اصحاب خ) (حافظ)، نصب کردن کله: (چون مهد خواهر تبریز بمدینه رسید شهر را آیین بستند و کله بستند)